امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

واکسن 4 ماهگی

پسر گلم ماجرای واکسن زدن 4 ماهگیت هیچ وقت از ذهنم دور نمی شه که چقدر اذیت شدی و با بی قراری هات ما رو هم سردرگم کرده بودی .اون روز صبح من وبابایی تو رو بردیم مرکز بهداشت تا واکسن هات رو بزنی قبل از زدن واکسن کلی شیرنکاری درآوردی و کلی برامون خندیدی عزیزم.موقع زدن واکسن ها اینبار هم بابایی پاهات رو محکم گرفت تا واکسن ها رو بزنی تو هم کلی گریه کردی ولی وقتی بابایی بغلت کرد آروم شدی بعد هم که اومدیم خونه همه چیز خوب بود منم سروقت بهت استامینوفن می دادم تا تب نکنی  و حوله گرم برات می گذاشتم.اما شب که شد بی قراری هات شروع شد و حاضر به شیر خوردن نبودی شب هم توی خواب همش ناله می کردی هروقت که می خواستم شیر بهت بدم کلی جیغ می کشیدی و حاضر نیود...
31 فروردين 1392

2 ماهگی

عزیزم 2ماه و 15 روزت بود که خودت روی پهلوهات می چرخیدی .    عکس های 2 ماهگی                                                          اینم اولین باری که با هم رفتیم گردش (پارک رعنا) ...
29 فروردين 1392

3 ماهگی

 امیرم از همون روزهای اول 3 ماهگی شروع کردی به چرخیدن و تا روی رختخواب می گذاشتمت سریع روی شکمت می رفتی حتی توی خواب هم همیشه روی شکم می خوابیدی هر وقت بالشت اطرافت می گذاشتم تا اینکه نچرخی عصبانی می شدی و داد و هوار راه می انداختی.  وقتی هم رو شکم می رفتی زود خسته می شدی و می خواستی برگردی تقریبا 3 ماه ونیمه بودی که خودت دیگه کامل غلت می زدی و رو شکم می رفتی و بر می گشتی . عکسهای 3 ماهگی                                         &nbs...
29 فروردين 1392

جشن نیمه شعبان

                                                                                                                عزیزم سال قبل از تولدت روز نیمه شعبان با بابایی داشتیم تو خیابون ها چرخ می خوردیم که پشت ترافیک ماشین ها که داشتن پذیرایی می شدن ...
29 فروردين 1392

واکسن 2 ماهگی

یکی دو هفته ای قبل از اینکه وقت واکسن زدنت برسه من کلی استرس داشتم .هر روز که می گذشت استرس من هم بیشتر می شد روز 25 مرداد  صبح زود من وبابایی تو رو بردیم برا واکسن زدن و اول  خانم مسئول بهداشت  وزن و قد و دور سرت رو گرفت و  گفت رشدش خیلی خوبه وقتی موقع زدن واکسن شد خانمه  یه نگاه به من که پر از استرس بودم کرد و گفت بیا پاش رو بگیر تا واکسن رو بزنم همینکه می خواستم جلو برم دوباره گفت نمی خواد معلومه که خیلی ترسیدی بزار باباش این کار رو بکنه ،تو هم آروم همینطور نگاه به ما می کردی همینکه بابایی پات رو گرفت انگار تازه فهمیده باشی چی شده زدی زیر گریه منم اشک تو چشمام جمع شده بود و خدا خدا می کردم زودتر واکسن رو بزنه وتو ...
29 فروردين 1392

روزهای سخت قبل از به دنیا اومدنت

امیر رضا جون الان که می خوام اون روزهای سخت رو برات بنویسم 9 ماهی ازاون روزهای پراز استرس و گریه های من و دلداری دادنهای بابایی گذشته  وشکر خدا تو الان کنارم با خیال راحت خوابیدی. روز 8 فروردین91 بود که با بابایی رفتیم تا یه سونو بدیم تا از سلامتیت مطمئن بشیم و بقیه بارداری رو بریم تهران تا زیر نظر یکی از بهترین دکترها بگذرونیم اما تو سونو فهمیدیم که جفت پایینه وخطرناک وباید بقیه بارداری رو استراحت مطلق داشته باشم . اون روزها خیلی سخت گذشت و هرروز کار مامانی گریه بود که نکنه تو رو از دست بدم چون اونموقع فقط 28 هفته از بارداریم گذشته بود و حداقل 10 هفته دیگه رو باید استراحت می کردم. تو اون مدت به خیلی ها زحمت دادیم  دو تا باباجون و...
29 فروردين 1392

خواب ناز نی نی

امیرم می خوام برات از خواب نازت بگم که اون روزهای اول خیلی من رو ترسوند.وقتی که روز اول تو بیمارستان تو رو پیش من آوردن توی یه پارچه آبی عروسکی پیچونده بودنت تو هم برا خودت حوابیده بودی حتی وقتی لباس تنت کردن صدات در نیومد برعکس الان که نمی شه دست به لباسات یزنیم که دادت در میاد والفرار. خلاصه همه میومدن تا این شاه پسر مارو ببینن ولی برا خودت همچین خوابیده بودی که توپ هم بیدارت نمی کرد.حتی یکی دوبار پوشکت رو که عوض کردن هیچ به رو خودت نیاوردی منم مرتب از دکتر وپرستارها می پرسیدم نی نی ما چیزیش نیست که اینطوری خوابه.دکتره هم یه لبخندی می زد و می گفت پسر خوبیه می دونه مامانش درد داره نمی خواد اذیتش کنه ولی من حسابی ترسیده بودم. توی 40 روز اول ...
29 فروردين 1392

زندگی 3 نفره

امیررضا جون من و بابایی بعد از گذروندن سه چهار ماهی که خونه نبودیم بالاخره تصمیم گرفتیم زودتر برگردیم خونه وزندگی سه نفره رو با هم شروع کنیم  با اینکه برام خیلی سخت بود چون تو فقط 15 روزت بود ومن هنوز درست سرپا نشده بودم وهنوز به کمک احتیاج داشتم  .اما دیگه هم من وبابایی از خونه به دوشی خسته شده بودیم هم کلی به همه زحمت داده بودیم خلاصه بابا جون و مامان جون زحمت کشیدن یه مهمونی برات گرفتن وسیسمونی قشنگت  رو که برات زحمت کشیده بودن خریده بودن رو برات با کمک عموها وخاله ها آوردیم خونه وچیدیم و بالاخره اولین شب زندگی سه نفره رو تو خونه خودمون رو شروع کردیم.
29 فروردين 1392
1